ADSL دارم ،

پــــــس هستم!!!

 

 

پ.ن.: به مناسبت اولین پست بعد از وصال ADSL!

 

"زن... دمت گرم. عجب چیزی زاییدی!"

 

 

چند وقت پیش برای انجام کاری بسیار مهم راهی تهران شدم و به رسم همه ی کرجی های پول ندار (بر عکس پولدار) مترو را به عنوان وسیله حمل و نقل پاک و ارزان برای این سفر یکروزه برگزیدم.

(برای دوستانی که در تهران زندگی نمیکنند و از نعمت مترو بی بهره اند توضیح میدهم که: مترو اتوبوسیست بسیار دراز که زیر زمین حرکت میکند و آدمهای زیادی، آدمهای بسیار بسیار زیادی در آن وجود دارند. این وسیله نقلیه که مکان بسیار مناسبیست برای خریدن فال، شرت زنانه، اسفنج جادویی، دوربین فیلمبرداری و ضبط خودرو و گرفتن بلوتوث جدید، شماره دختر، آنفلوانزای خوکی، مجله تبلیغاتی رایگان و فرم شرکت در مسابقه عکاسی، نمونه بازر یک محل چند فرهنگی با مراجعه کنندگان گوناگون اعم از دکتر و مهندس و دانشجو و قاتل و آکتور سینما و عضو اسبق مافیا و خدمتکار باغ وحش و غیره است و صبح ها (بین ساعت 6:30 تا 8 اینطورا) و بعد از ظهر ها (بین ساعت 6:30 تا 8 اینطورا) در آن برنامه بـ.کن بـ.کن یا در بهترین حالت بمـ.ـال بازی و انگشت بازی به راه است. مردم همه از این وسیله و خدمات آن راضی اند و هر روز وقتی که صبح ها با مترو به سر کار خود میرسند (یا نمیرسند) و بعد از ظهر ها با مترو به خانه های خود باز میگردند (یا نمیگردند) خدا را شکر میکنند و به جان راهبران قطار، مسئولین ایستگاه ها و خواهر ها و مادرهای ایشان دعا میکنند.)

 

در روز مذکور، وقتی من مراحل جذاب و دوست داشتنی سبز و آبی را پشت سر گذاشتم برای ورود به خط قرمز رنگ راهی سکوی ایستگاه امام خمینی شدم و به انتظار قطار میرداماد ایستادم. در همین میان هم برای آشنایی بازهم بیشتر با فرهنگ غنی ایرانی، مردم حاضر در ایستگاه را مورد بررسی و مطالعه بصری قرار میدادم که متوجه خانواده ای با محبت، چند متر اونورتر از خود شدم. زن و مرد خوب و دوست داشتنی ای که با عشق بسیار به عقد هم در آمده بودند و بچه دار شده بودند.

توجهم به مرد خانواده که چیزی را دهانش گذاشته بود و با اشتهای زیاد میمکید جلب شد. ولی کمی بعد تشخیص دادم که آن "چیز" خوراکی نیست که در دهان مرد مکیده میشود!!!
پدر مهربان گوش دختر نوزاد خود را در دهان گذاشته بود و دِ لیس بزن. هر از چند گاهی هم گوش را از دهانش خارج میکرد، بچه را که بغل کرده بود کمی دورتر میگرفت و نگاه میکرد، دوباره نزدیک میاورد و بوسه ای به گردن او میزد و همان بوسه را با زبانش ادامه میداد تا دوباره به گوش میرسید، چیزی در آن میگفت و دوباره به لیسیدن گوش و لپ و چشم و بینی و دهان و غیره ادامه میداد.

دقایق میگذشتند و من همینطور به مرد چاق و قد کوتاه و کچل و ریشو که بچه اش را با تمام وجود میلیسید خیره مانده بودم. و درست زمانی که پدر با محبت نوازش کردن و فشردن بچه را به یکی از دستهایش واگذار کرد و دست دیگرش را به سمت خشتک شلوارش برد، مترو رسید، ایستاد، درهایش باز شدند و مرد و بچه و من در میان آدمهایی که از مترو خارج میشدند گم شدیم...

 

 

پ.ن.: اسم این محبت پدرانه اس نه انحراف جنسی!!!

پ.ن.2: از قدیم گفتن پدر و دختر با هم جورن و مادر و پسر با هم... به نظرم اگه این خانواده پسردار بشن دیگه خیلی زشته!

 

 

باغچه ی خصوصیه من

 

 

اسم کامل پدر من "جناب سرهنگ نیک مرامِ" و دلیلش هم اینه که سالیانه سال رخت نظام به تن داشته. نظام هم که از "نظم" میاد و همه اینها یعنی اینکه:

پدر من شدیدا انسان منظمیه...

دقیقا همون چیزی که بچه هاش نیستن!!!

 

سرهنگ نیک مرام که همیشه "نظم و ترتیب" رو عامل اصلی موفقیت میدونست، از همون روزی که بچه اولش (یعنی خواهر بزرگ من) چشم به جهان گشود، با پشتکار بسیار زیاد شروع به آموزش این دو گوهر ارزشمند به بچه اش و در آینده ای نه چندان دور بچه هایش کرد و در این راه از هیچ تلاشی اعم از صحبت در باره نظم و فواید آن، نقل داستان هایی از خود و کودکی خود و موفقیت هایی که به واسطه منظم بودن کسب کرده است برای بچه ها، تعیین جایزه ای خفن برای تمیز ترین اتاق و کمد در خانواده نیک مرام، صحبت در باره نظم و فواید آن کمی جدی تر، درد دل کردن با خانم شفقی (همسایه سابق) در باره بی نظمی بچه ها و نشان دادن اتاق آنها به وی و "میبینی خانم شفقی جون؟!" گفتن، صحبت در باره نظم و فواید آن باز هم جدی تر و البته اینبار کمی بلند تر  و... فروگذاری نمیکرد.

نیک مرامه پدر که با هیچ روشی در آموزش "نظم و ترتیب"به موفقیت نرسید، در آخر -از سر ناچاری- به تنبیه های گوناگون روی آورد. اما او تنها به تنبیه های کلیشه ای چون "تا وقتی میزت تمیز نشه از ناهار خبری نیست" و "هر وقت اتاقت تمیز شد صدام کن بیام درو باز کنم" و... اکتفا نمیکرد و در این رابطه گاهی خلاقیت های جالبی به کار میبرد.

یکی از همین خلاقیت ها چیزی بود که "من" سالها منتظرش بودم...

 

 

من از زمانی که پوشک رو ترک کردم و جذب شرت و شلوار غیر مسلح شدم، علاقه شدیدی به گل و گیاه و طبیعت نشان دادم. به طوری که در هر زمانی از شبانه روز و هر فصلی از سال، وقتی که احساس تنگ گرفتگی میکردم، بدون معطلی به حیاط میدویدم، لب باغچه می ایستادم، دول کوچکم را رو به طرف گلها میگرفتم و با ولع "جیش میکردم"!!!

این عادت من تا سالها ادامه داشت و وقتی که بزرگتر شدم به اجبار ترکش کردم...

 

 

یکی از روزهایی که پدرم به شکلی عصبانی با من از نظم و فواید آن حرف میزد به زمین اتاق که مملو از آت و آشغال و وسیله بود اشاره کرد و گفت: "نگاه کن... اتاقت مثل جنگل شده! خیلی خوب... جنگل دوست داری؟! برات جنگل ترش میکنم!" و بدون معطلی سه گلدان سفالی بزرگ و کر و کثیف رو از حیاط خانه به وسط اتاق من منتقل کرد. و در حالی که باخودش فکر میکرد "چه تنبیه شدیدی کردم بچه رو" از اتاقم خارج شد...

غافل از اینکه من همیشه آرزو داشتم یه باغچه تو اتاق خودم داشته باشم که دیگه توی سرمای زمستون، دولم یخ نزنه!!!

 

 

چند روز بعد پدرم گلدون هایی که دیگه گلهاش به دلیل وجود اوره و مواد دیگر در خاکشان خشک شده بودن رو از اتاق من بیرون برد و چند وقت بعد، تصمیم گرفت که دیگه با ما از نظم و فواید آن صحبت نکنه...