شیبا (سهامی خاص) ، جون مادرت... فقط یه دونه!
همیشه خوشمزه ترین و خوش رنگ ترین طعم پاستیل،
اون طعمیه که توی یه پاکت پاستیل
از بقیه کمتره...!!!
همیشه خوشمزه ترین و خوش رنگ ترین طعم پاستیل،
اون طعمیه که توی یه پاکت پاستیل
از بقیه کمتره...!!!
وقتی آقای مظلومی و خانم خرسندی با هم ازدواج کردند خیلی هم دیگه رو دوست داشتند
.هر روز ساعت ها جلوی هم مینشستند و همدیگه رو نگاه میکردند
.خانم خرسندی هر روز برای آقای مظلومی که از سر کار میومد اشکنه (که غذای مورد علاقه آقای مظلومی بود) درست میکرد و آقای مظلومی هر شب قبل از اینکه به رختخواب برن و عشقبازی کنند، برای خانوم خرسندی با سوت آهنگ لاو استوری میزد
...این وضع مدتی ادامه داشت، ولی کم کم بچه و مشکلات زندگی و اداره خانواده و هزار تا چیز دیگه وضع رو کمی عوض کرد
.اونا دیگه هر روز به جای ساعتها، فقط چند دقیقه عاشقانه به هم خیره میشدن. دیگه هر روز اشکنه نمیخوردن و خانم خرسندی گاهی هم غذاهایی که کامبیز (پسر بزرگ خانواده)، الیزابت (تنها دختر و فرزند وسط خانواده) و آقا صادق (فرزند کوچک خانواده) دوست داشتن رو درست میکرد. دیگه هر شب با هم سـ.ـکـ.ـس نداشتن و بعضی شب ها خانم خرسندی به این دلیل که دخترا تو سن بلوغ بیش از هر وقت دیگه ای به مادرشون نیاز دارن تو اتاق الیزابت میخوابید
.و آقای مظلومی حس میکرد که دیگه مثل قبل بهش توجه نمیشه! و این حس مدتها ادامه داشت
...
روزی از روزهای سرد و بارونی، آقای مظلومی در حالی که خیس شده بود و از سرما میلرزید، وارد خانه شد و بعد از اینکه چترش رو بست و با بارونی و کلاهش به جا رختی آویزون کرد، وارد آشپز خانه شد و گفت: این رئیس ما نمیخواد یه دستی به سر و روی شوفاژای اداره بکشه! و الیزابت رو دید که با مانتو و مقنعه ی مدرسه پشت میز نشسته، شیر کاکائوی داغ میخوره و میگه: مدیر ما هم
...لپش رو کشید و به خانم خرسندی گفت یه چایی براش بریزه و خانم خرسندی زیر کتری رو روشن کرد
!خانم خرسندی بعد از ۱ ساعت از آشپزخانه بیرون اومد، چایی رو جلوی آقای مظلومی که به صفحه تلویزیون و آقا صادق -که بدون اینکه چیزی رو به اعضای مبارک بدنش بگیره به بازیش ادامه میداد- نگاه میکرد گذاشت و به آشپز خانه بر گشت
.آقای مظلومی به استکان چایی کم رنگی که کفهای روش اون رو به چیز دیگه ای شبیه کرده بود نگاه کرد و شروع به نوشیدن آن کرد که در خانه باز شد، کامبیز یه سلام دسته جمعی کرد و بدون اینکه حتی دیده بشه به آشپز خونه رفت
.
در حالی که آقای مظلومی چایش رو مینوشید و کم و بیش به حرف هایی که توی آشپزخونه زده میشد گوش میداد، کامبیز برای خانم خرسندی تعریف کرد که امروز بعد از دانشگاه با "آکله" (آکله در اینجا اسم خاص است نه صفت!) دوتایی رفتند سینما و فیلم خروس جنگی رو دیدن. و این رو نگفت که تو تاریکی سینما دستش رو روی شونه ی آکله انداخته و کم کم کف دستش رو به صورت کاسه مانندی در آورده و به سینه ی آکله انتقال داده و آکله کمی چشم غره رفته ولی هیچی نگفته و مقاومتی نکرده!
درحالی که کامبیز از رنگ جدید موهای آکله و خط چشم خلیجیش که خیلی بهش میومد و کیف زرد ورنیش که باید یدونه هم برای الیزابت بخرن برای خانم خرسندی حرف میزد، آقای مظلومی توی اتاق نشیمن به این فکر میکرد که تا حالا این اسم رو نشنیده و هیچی در مورد این دختر نمیدونه!
پس از چند دقیقه خانم خرسندی و الیزابت و کامبیز در حالی که خانم خرسندی به الیزابت میگفت: باشه مامان امشب پیش تو میخوابم، به اتاق نشیمن آمدند و بعد از اینکه کامبیز سری برای آقای مظلومی تکان داد و با گفتن "چطوری پدرسگ؟" به آقا صادق صمیمیتش رو ابراز کرد، هر کدام روی مبلی نشستند و خانم خرسندی گفت: مامان، بسه دیگه. الان "ویکتوریا" شروع میشه. و همه با هم به تماشای سریال مورد نفرت آقای مظلومی نشستند.
در وسط سریال، جایی که ویکتوریا و دوست پسر جوانش همدیگر رو بغل کرده بودند و حرفهای عاشقانه میزدند، آقای مظلومی برای اینکه از یکنواختیه جو حاکم خلاص بشه، دستش رو به سمت خانم خرسندی که کنارش نشسته بود دراز کرد. ولی خانم خرسندی روی دستش زد و گفت خجالت بکش مرد! و آقای مظلومی با خودش فکر کرد کاش خانم خرسندی به یه چشم غره ساده، مثل اون روزها که با هم به سینما میرفتن، بسنده میکرد.
سریال به پایان رسید و خانم خرسندی و الیزابت در حالی که الیزابت قسمت قبلی "خواهر دوست داشتنی من" رو که خانم خرسندی ندیده بود برایش تعریف میکرد میز شام رو چیدند.
چند دقیقه ی بعد همه دور میز نشسته بودند و خانم خرسندی غذا رو آورد. آقای مظلومی با دیدن خورشت فسنجون کاسه صبرش لبریز شد و شروع به داد و فریاد کرد که:
من اصلا تو این خونه آدم نیستم. هیچ کس من رو به هیچ جاش نمیگیره. بود و نبود من برای هیچکی تو این خونه مهم نیست و انگار نه انگار که منم آدمم! دیگه خسته شدم. اصلا من بمیرم که "هم خودم راحت شم و هم شماها"...
و در حالی که افراد خانواده خیره نگاهش میکردند به سمت سامسونتش رفت و یه هفت تیر کالیبر 38 میلیمتر در آورد، لوله اش رو توی دهانش گذاشت و شلیک کرد.
خانم خرسندی، کامبیز، الیزابت و آقا صادق کمی به هم نگاه کردند و سکوتشان با حرف کامبیز که گفت: راستی مامان برای ولنتاین چی به آکله بدم؟ شکسته شد و همه شروع به کشیدن غذا کردند.
بعد از اون خانم خرسندی و بچه ها "راحت شدند" و به خوبی و خوشی زندگی کردند...