یادم میاد زمانی بود که من مینوشتم. خیلی جدی و پیگیر. مهم نبود چی و برای کی. وبلاگی داشتم و مخاطبایی که بهشون افتخار میکردم. نمیدونستم کی ان و چه شکلی ان و چی تو فکرشون میگذره.. همین که فلان تعداد آدم بلاگمو تو گوگل ریدرشون داشتن و پستام +100 تا لایک میخورد برام کافی بود که فکر کنم مخاطب دارم و ازم انتظار دارن که بنویسم. و مینوشتم. گاهی صرفا و صرفا برای مخاطبام. جوری که اونا خوششون میومد.. همین که چند تا وبلاگ گروهی معروف منو هم دعوت میکردن که باهاشون بنویسم و همین که چند تا وبلاگ نویس معروف برام کامنت میذاشتم بهم دلگرمی میداد که بنویسم...
دست زمونه زد و جدا افتادم از این جریانی که شروع شده بود. نه وبلاگی میخوندم و نه خودم توی وبلاگم چیز خاصی مینوشتم. فرصت اینکه توی گوگل ریدر بچرخم و لایکامو بشمارم و کامنتامو جواب بدم رو از دست دادم و فراموش کردم که یه زمانی وبلاگ نویسی بودم و یه زمانی مخاطبایی داشتم.

الان نمیدونم اینجا چه خبره... اون آدمایی که اون موقع ها میخوندم، هنوز مینویسن یا نه؟ اونایی که منو میخوندن چی؟ کجان؟ هنوز تب ماجرا اونقدر داغ هست یا همه ی اون قدیمیا بزرگ شدن و رفتن سر خونه و زندگیشون؟ به جاشون کیا اومدن و دارن مینویسن و چی مینویسن و کیا میان و میخوننشون؟ کیا الان وبلاگ نویس معروف محسوب میشن و کدوم وبلاگا وبلاگ گروهیای معروفن؟ همه چی عوض شده. نه؟! قائدتا باید عوض شده باشه. همیشه همینطوریه. آدمایی که توی یه فضای عمومی ان تند و تند عوض میشن و یهو آدم به خودش میاد میبینه هیچ کس ازون قدیمیا نمونده. مثل من که نموندم...


من الان اینجا، یعنی بین وبلاگ نویسا و وبلاگ خونا غریبه به حساب میام. نه؟ یا شاید برای بعضیا، آشنایی که قیافه اش انقدر عوض شده، نمیشناسنش. حس عجیبیه...

خوب... ردیفه کلا!
بشاش به همه ی اون فازا و صفا کن. چه مهمه که فاز چیه و آدما چی بیشتر میخونن و چی بیشتر لایک میکنن؟ دلم تنگ شده برای نوشتن. همچنان خوشحال میشم که دیگران بخوننم، ولی دلم تنگ شد برای حال خودم، اون موقع هایی که میشستم پای کامپیوتر و مینوشتم. چه خوب چه بد... اینکه انگشتام آروم آروم دکمه های کیبوردو فشار میدادن و کم کم دور برمیداشتن و یهو به خودم میومدم میدیدم اووووو، چقد نوشتم و چقدر سریع دارم ادامه اش میدم. بعدش میخوندمش و یه لبخندی میزدم و دکمه ی "ثبت مطلب و بازسازی وبلاگ" رو فشار میدادم... حس عجیبی بود! انگار غریبه شدم با این حس. حرف کم ندارم و خدائیشم کم حرف نمیزنم. اینو آدمای دور و برم خوب میدونن که با هر کدومشون تاحالا ساعت های متوالی حرف زدم. ولی دستم به نوشتن و پست کردن و حتی نوشتن و پست نکردن نمیره انگار. دلم تنگ شده برای این حس که بره... دستم بره. که بنویسم و وقتی تموم شد، یه بار از اول تا آخر بخونم و لبخند بزنم...



من الان اینجا، یعنی بین وبلاگ نویسا و وبلاگ خونا غریبه به حساب میام. نه؟ ردیفه کلا... اصن حالا که اینطور شد، سر کل کل، اسم وبلاگ و نویسنده و اینامم عوض میکنم و دوباره شروع میکنم ماجرارو. سعی میکنم دوباره زنده کنم وبلاگمو... فقط و فقط به خاطر اون حسی که صحبتشو کردم!