از "مدرسه"  یه راست میرم کلاس زبان. شب، بعد از کلاسم تاکسی سوار میشم که برم خونه. جلو میشینم. مدتی که میگذره راننده نگاهی بهم میکنه و میگه: دانشجویی؟ یه کم فکر میکنم و بعد لبخند خبیثی میزنم، صدامو صاف میکنم و با اعتماد به نفس کامل میگم: بله...

- اَ اَ اَ... تا این موقع شب دانشگاه بودی؟

- داشتم کارای پروژمو انجام میدادم.

- ماشالله... مگه رشته ات چیه؟

 

خیلی سریع آرزو ها و علایقمو مرور میکنم. نگاهی به خودم میندازم، چشمم به کیف دوربین روی پام میافته. جوری که متوجه نشه جاشو یکم تغییر میدم که تشخیص دوربین بودنش راحت تر بشه و با غرور میگم: عکاسی...

- آفرین... پس اهل هنری! اتفاقا دختر من هم عاشق عکاسی بود. قبول نشد، الان نقاشی میخونه.

- نقاشی هم خیلی رشته خوبیه. من خودم یکی از علایق اصلیم نقاشیه. از قول من بهش بگید که اصلا ناراحت نباشه که عکاسی قبول نشده...

- آره... اتفاقا خیلی هم علاقه مند شده به نقاشی. کارش خیلی خوبه. همین چند ماه پیش با چند تا از دوستهای دانشگاش نمایشگاه گذاشت.

- آفریین... خیلی خوبه... خدا حفظش کنه براتون. (سکوت) دست شما درد نکنه. من همینجا پیاده میشم بی زحمت... بفرمایید.

- همین جا؟ بفرما... قابلی هم نداره. بی تعارف میگم... دست شما درد نکنه.... موفق باشی جوون.

 

***

 

بزرگی میگه: "دروغ، خیـــــلــــــی چیز بدیه!"

راست هم میگه. دروغ هم مثل مواد مخدر خیلی بده و مردم آدمهای دروغ گو رو دوست ندارن، همونجوری که (معمولا) آدمهای معتاد رو دوست ندارن!

ولی بسیارند آدمهایی که معتاد نیستند ولی هر از گاهی مثلا سیگار میکشند. به ندرت و تو بعضی موقعیتها و محیط های خاص که واقعا "می طلبه"!!!

البته مواد مخدر و دخانیات همچنان بد هست، ولی اون آدم، آدم بد و معتادی نیست و فقط هر از گاهی "تفننی" سیگار میکشه!

 

***

 

توی ایستگاه متروی آزادی وایساده بودم و داشتم برای یکی از دوستام پیشنهادات سازنده ی یکی از دوستان و آشنایان که تازه به زور دانشگاه آزاد "فلان شهر" قبول شده و وقتی برای اولین بار بعد از قبول شدنش اومده بود خونمون و میگفت وقتی خواستی کنکور بدی اصلا تهران رو انتخاب نکن و فقط دانشگاه آزاد "فلان شهر"و بزن و تو ایران فقط همین یدونه دانشگاه هست که به لعنت سگ میارزه رو تعریف میکردم و میگفتم که استادایی که تو تهران درس میدن فقط ادعاشون میشه و دانشگاهای تهران بار آموزشیشون از کلاسهایی که رو آگهیشون نوشتن "آموزش ارگ 100% تضمینی... هر جلسه یک آهنگ!" و "تدریس اینگیلیسی در دوماه، بدون فراموشی... Lets Lern Engilish"  هم کمتره. و به خدا اگر یه ذره از خنده اشک تو چشمامون جمع شده بود!!!

مردی که نزدیک ما وایساده بود مثل وقتی که آدم اسم یا فامیل خودش رو میشنوه از حرفهای ما فقط کلمه "فلان شهر" رو شنید و با شادی پرسید: شما "فلان شهر"ی هستید؟

- راستش اونجا به دنیا اومدم ولی تهران بزرگ شدم.

- جدی میگی؟ مال کجای "فلان شهر"ی؟

- نمیدونم... تو زندگیم فقط دو سه بار رفتم اونجا که اصلا نمیدونم کجاش بود!

- من مال اونجای "فلان شهر"م (منظورم واقعا "اونجا" نیست! فقط اسم جایی که گفت رو یادم نمیاد...). سه ساله اومدم تهران...

 

خلاصه کلی برامون از شهر خودش و موطن اصلی (!) من تعریف کرد و وقتی میخواستیم پیاده شیم گفت: خداحافظ همشهری...

 

تو راه از دوستم پرسیدم "فلان شهر"دقیقا کجای ایرانه؟!

 

***

 

بعضی وقتها یه دروغ هایی هستن که تاثیری روی زندگی کسی ندارن و هیچ عمل مخرب و منفی ای انجام نمیدن. همین جوری ان، حال میدن، باعث میشن آدم حال کنه و یه حالی هم به شیطون روی شونه اش بده! همین...

این بده؟! کجاش بده؟! برای یه راننده تاکسی چه فرقی میکنه که مسافرش گدا باشه یا دکتر یا نقاش یا نماینده مجلس؟! معمولا یه راننده کرایش رو میخواد و یه آدم خوب که تا مقصد باهاش گپ بزنه...

به نظر من این دروغ ها اصلا بد نیستن و بهتون توصیه هم میکنم.

در این شرایط اگر کسی ازتون پرسید: "اِ اِ اِ... تو هم دروغ میگی؟!" میتونید بگید " نه بابا در اون حد! فقط بعضی وقتها تفننی میگم..."

 

فقط مواظب باشید روزی نرسه که به خودتون بیاین ببینید کارتون به روزی یه پاکت و نیم کشیده!!!

 

***

 

آخره شبه و دارم با مترو بر میگردم کرج. چند تا نمایشگاه رفتم و از صبح پیاده از این گالری به اون گالری میرفتم. خستگی از قیافم فوران میکنه!

بغل دستیم میپرسه: از سر کار میای؟

- آره.

- کارت چیه؟

 - تو یه لباس فروشی فروشنده ام...

- چطوره؟ راضی ای؟

- نه بابا... خر حمالیه! ولی چیکار کنم؟ مجبورم دیگه.

- چرا؟ در آمد لباس که خوبه...

- برا صاحب مغازه خوبه. وگرنه ماها که کارگریم چیزی نمیگیریم. فقط میشه با پولش زنده موند!

- خوب بیشتر میخوای چیکار؟! خرجای اصلی زندگیتو که مادر پدرت میدن...

- اونها شهرستانن... من 15 سالم بود که زن گرفتم اومدم تهران که مثلا یه سر و سامونی به زندگیم بدم! حالا هم تو خرج خودم و زنم موندم بچم داره به دنیا میاد... ای خدا!!!

 

***

 

جالبیه این خالیا اینه که آدم خودشو میذاره جای یه آدم دیگه. یه جور نقش بازی کردنه. نقش یه آدم دیگه تو یه صحنه واقعی! حس جالبیه...

 

***

 

تو تاکسی نشستم که تلفنم زنگ میزنه. بعد از اینکه به زور گوشی رو از تو جیب شوار جینم در میارم میبینم یکی از همکلاسی هام سادیسمش گل کرده و با missed call میزان با نمکیش رو به رخم میکشه.

گوشی رو خاموش میکنم، دم گوشم میگیرم و با مهربونی کامل میگم: سلام عزیزم... خوبی بابایی؟!

 

 

 

 

پ. ن.: برای اینکه به کسی بر نخوره از "فلان شهر" استفاده کردم. سعی هم نکنید که حدس بزنید منطورم کدوم شهره چون حدستون درست نیست!